تنها تـــــــــــــــــرین تنها

وبلاگ تخصصی میلادتنهــــایی.....
تنها تـــــــــــــــــرین تنها

آلیس بیا این جا عجیب ترین سرزمین دنیاست

این جا بیدسایه اش را به زمین میفروشد

این جا فقط بایدزنها پاک و باکره باشند برای اسایش خاطر مردانی
که پیش از آنها پردها دریده اند

من نمیتوانم به ساز همه برقصم

برای همین است همه میگویند آدم بدیست..

مهم منم حرف مردم مال مردم است..!
همیشه چوب ســــــــوختنی نیست … خـــــوردنی هم هست

ما گاهی چوبِ ســـــــادگیمون رو میـــــــــخوریم . . .

دمها می روند و یادشان می رود بگویند به کجا…؟
آدمها می روند و یادشان می رود برگردند …
و آدمها هیچ وقت ” آدم ” نمی شوند …!

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار

bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان

Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران

بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان


تنها تـــــــــــــــــرین تنها

وبلاگ تخصصی میلادتنهــــایی.....


سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۰۹ ق.ظ
سلام 

به نام خدایی که عشق رو افرید به نام خدایی که گریه رو افرید تا باان دردهای درونت رو خالی کنی 

نمیدونم بخداچجوری شروع به صحبت کنم اصلانمیدونم ازکجاشروع کنم چجوری بگم خدایی که عاشقی افرید راه رهایی ازان راهم افرید اون فقط زمان است .

زمان است که همچیرو رو به مرورحل میکنه ولی زمان بعضی چیزها رو ازحل کردنش عاجزاست زمان نمیتونه اتفاقی که برام سه سال پیش افتاد حل کنه خوب میخام براتون ادمه رو تعریف کنم 

الان روز 5 مهرماه سال 92 است ساعت 2بعد ظهر قصد دارم بقیه داستان عشقموبراتون تعریف کنم 

خوب بعد از اون اتفاقی که براتون تعرفیش کردم من  همینجوری که بهتون گفته بودم دنبال انتقام امد و تک تک لحضات  دنبال راهی بودم که یکجوری انتقام بگیرم روز به روز بیشترشد تا این کار باخودم قرار گذاشتم تا دریک وقت معین بدون اطلاع پدر مادرم برم زابل  و یک گوشمالی حسابی بدم وبرگردم باخودم قارارگزاشته بودم تابستون همین امسال که الان ازش گذاشته یک ماه مونده به تابستان خبردارشدم زن عموم دچار مریضی شدید و غیرقابل درمانه وقراره بیاد مشهد من اول از این خبر راستشو بخام بگم خیلی خوشحال شدم و نمیدونستم چیزی بگم باخودم گفتم سجاد توهرچی فراموش کنی جز عشق من خیلی باخودم تمرین کرده بودم اونو فراموش کنم اصلا فک کنم اونو نمیشناسم بازم نشد موقعه این خبرو دادن بهم کنترلمو ازدس دادم منم که فک کنم بعداون اتفاق 3سال بودندیمش خیلی باخودم تمرین کردم خودم جلو اونا دیگه مانند قبلا خوار زلیل نگیرم وجوری رفتارکنم دیگه مانندقبل دوسش ندارم تا حدی هم موفق شدم  باخودم میگفتم سجاد تواگه میخای بهش برسی فقط یک فرصت داری اونم همین فرصت است بایدخودمو جوری جلوه میدادم که من مانند قبل دوسش ندارم ودیگه بزرگ شدم مانندقبل نیستم که اگه شاید موقعیتش پیش امد مابهم برسیم من از اونا سر ترباشم .

خوب یک شب مونده بود اونا برسن یعنی فردا صبح می رسیدن من شبش اروم قرار نداشتم و داخل وجودم ازخوشحالی ارامش نداشتم صبح شد من ازهمه زودتر بیدارشدم و یک ساعت  ولباسم پوشیدم زدم ازخونه بیرون تاموقعه اونا میان خونه نباشم و رفتم بیرون یکم چرخ زدم و بادوستام می گشتیم تا موقعه که ظهر شد موقعش بودبرم خونه  باخودم کلی کلنجار رفتم چجوری برم خونه ایا بااین اتفاقی بهشون به خوبی رفتارکنم یانه بالاخره رسیدم دم درخونه زنگ خونمونو زدم دربازشد رفتم داخل نمیتونستم پاموبزارم توحیاطیک نیرویی منو اذیت میکرد بالاخره وارد شدم داخل مادرم بودن و مریم عشقم و زن بردارش همون زن پسر عموم یک سلام کردم با زن پسرعموم  رفتم داخل اتقام کامپیوترم روشن کردم تاوقت همینجوری بگذره بعدنیم ساعت پسرعموم  کوچیم که دوسال ازمن کوچیکتره ازحمام امد بیرون بازفک نکین این پسرعموم که دوسال کوچکتره زن داره من 3تا پسرعمو دارم که وکوچیکشون امده بود بالاخره امد تو اتقام باهم روبوسی کردیم سلام احوال پرسی کردیم .

چن دقیقه بعد مادرم صدام کرده براناهار و اون موقعه عموم و زنش از خواب بیدارشده بودن اخه خیلی خسته بودن راه طولانی بود 

من بین دوراهی مونده بودم ایا برم سلام کنم یانه اصلا محل نزارم بشینم تواتاقم   داشتن سفره امد میکردن من باخودم گفتم سجاد اونا هرکاری کرده بودن اون عموت است واونم زن عموت غیرت کجتا رفته معرفتت کجارفته رفتم سلام کردم به عموم وزن عموم وسرسفره نشستم من زیادگرسنه نبودم وچندقاشقی ناهارخوردم و خداروشکر گفتم پاشدم رفتم تو اتاقم تواین مدتی که زن وعموم خونمون بود من ذهنم رودوتا یزمتمرکزشده بود 

1-مریضی زن عموم 

2-دخترعموم

باخودم میگفتم نگاه چه بلایی سرش امد منمیخاستم بزنمش ولی خدا زودترزدش و دلم براش خیلی میسوخت مریضیش جوری بود که اگه چناچه بهش استرس واردبشه یاناراحت بشه ازچیزی و ناراحتی درون خودش بریزه بی هوش میشد و به هوش اوردنش دست خدابود دیگه 

من باخودم میگفتم سجادبه نظرت ایا مانند قبل دوس داره مریم یانه میگفتم نه دوس نداره واز یک طرف دیگه میگفتم اگه دوس داشت چراامده خونمون  و چراامدن خونه ما  میتونست به باباش بگه بابا بریم هتل حتما یک چیزی است امدن خونه درضمن خونه عمه ام مشهد بود چرانرفت خونه اونا 

وهزار تافکر دیگه به سرم خطورمیکرد که هرکدم جوابش ازجواب سوالات فرمولی ریاضی وفزیک سخت ربود

بالاخره زن عموم صبحش رفتن دکتر منم مجبورشدم برم اخه اونا جایی روبلدنیستن تو مشهد رفتن وقت گرفتن نوبتش یک ساعت بود مجبورشدیم واستیم تانوبتش برسه زن عموم نشسته بود روصندلی که نوبتش برسه من رفتم رویک صندلی نشستم زن عموم صدام کرد یکم باهم گپ زدیم درمورد قبلا بیشتر درمورد اون اتفاق باصحبت کردن باهش جواب بعضی ازسوالموبدست اوردم نوبتش رسید رفت پیش دکترامد 

یک روز بر حسب اتفاق من پیش دایی ام بودم داشتم یک صحبتی باهم میکردم یک فکری به سرم زد فکر خوب بودی ولی نمیدونستم به دایی بگم قبول میکنه یانه بهش گفتم دایی بیا باعمموم صحبت کن ببین چی میشه میدن یانمیدن دایی گفتن نه من نمیتونم وهزارتا بهانه ای که همشون درست بود بالاخره راضی شد ولی یک قول ازم گرفت و وقولشم خیلی مردانه جوری بود قولش مانند مرگ وزندگی 

بهم گفت اگه من برم صحبت کنم اگه عموت قبول  کرد که خوش به حالت اگه قبول نکرد توهم باید دورش خط قرمز بکشی و دیگه دنبال انتقام و..... نباشی 

من جاخوردم مجبوربودم قبول کنم وقبول کردم من و دایی ام اگه بهم قولی میدیم مانند مردسرقولمون هستیم ودایی بهم گفت برو توخونتون من یک ساعت دیگه میام خونتون 

امد دایی ام دایی یک سلام واحوال پرسی کرد قبلش منو گفته بود تو برو طبقه بالا اخه طبقه بالاخالی بود بعدش دایی به عموم گفت حاج اقا بیاین بریم بالا باهتون کاردارم همه تعجب کردن تودلشون میگفتن این چه کاریی است که مانبایدبفهمیم


نتیجه تصویری برای عکس عاشقانه برای وبلاگ

نتیجه تصویری برای عکس عاشقانه برای وبلاگنتیجه تصویری برای عکس عاشقانه برای وبلاگنتیجه تصویری برای عکس عاشقانه برای وبلاگ

من تو سرم غلقله ای بود ایا چه جوابی میدن گفتم سجادخودتو اماده کن الان بهت جواب نه میدن اماده باش سجادخودتو کنترل کن عموم امدن بالا بادایی ام پشت سرشون مادرم و زن عموم هم امدن دایی به عموم گفت تکلیف سجاد روشن کنین بهش دخترتونو میدین یانه سجاد دیگه مانند سجادقبل نیس حالا دیگه مردی شده براخودش اگه بهش میدین بگین وگرنه بهش بگین تا دورش خط قرمزبکشه وبره پی کارش قلبم تن نتد میزدهیجان زده بودم خدایا چی میگه درجواب عموم درجواب گفت :

بااین کارایی که سجاده کرده من چجوریی دخترمو بهش بدم چجوری بهش اعتماد کنم 

دایی ام گفتم: شما کارها گذشته رو نادیده بگیر و فک کن سجاد یک سجاد دیگه است  این سجاد مردشده 

عموم گفت : من که نامردی نمیکنم به بردازده ام باشه بهش میدم دخترمو ولی یک شرط داره 

اونم اینه باید درسش تموم کنه منم قول میدم هرخواستگاری امد منم ردش میکنم 

وقتی این حرفو شنیدم اوج هیجان درون قلبم بود نمیدونستم چی بگم خوشحال بودم همه منتظر جواب من بود 

منم گفتم باشه قبول عمو گفت باشه ببینم چکارمیکنی میخام خودتو نشون بدی باید نشون بدی که مردشدی 

دوس ندارم کارایی قبلتو ببینم کاری کن که هم دخترم وهم بهت اعتماد کنم 

تموم شد ورفتم من بیرون ازخونه من فک میکردم خوابم شاید دارم خواب مبینیم دوبارتوگوشم میزدم اگه خوابم بیدارشم 

خلاصه تموم شد اونارفتن زابل من تا موفعه که اونا سعی میکردم زیادخونه نباشم اگه خونه بودم تواتاقم بود وباکامپیوتر یکم چرخ میزدم تو دنیایی نت و بیشتروقتها میرفتم ازخونه بیرون شب میامدم خونه دوس نداشتم فک کنن من خیلی دوس دارم دخترشون

رفتن دیگه زابل الان حدود 3ماه میگذره وموقعه مدرسه هاست امسال کنکوردارم 

                                  اینم بخاطر دوستانی که تو نظرات گفته بودن ادامه عشق چیشد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی